شعر زیبای علیرضا قزوه درباره رسولالله(ص)
یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند
دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند
اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی
جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند
عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس
حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند
اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را
روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند
با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را
با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند
مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله
آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند
یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد
در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند
علیرضا قزوه
این روزها معجزات متعددی پشت سرهم داره برام اتفاق میفته
و دلم نیومد شما رو از شنیدنش بی بهره کنم، میگم شاید دل یک نفر اینجا بلرزه
حالا که اینهمه بی احترامی به عزیز دردونه خدا شده ، چرا من باید اینجا بیکار بشینم
دلم میخواست خیلی براش کار کنم . اما دستم کوتاهه . از طرفی هم میگم اونکسی که به جان جانان توهین کرده ، اصلا شناخت دقیقی ازش نداشته وگرنه اگر از رفتار و زندگی حضرت محمد چیزی میدونست ، بجای توهین هر روز هزار تا صلوات تقدیمش میکرد
تولد حضرت محمد (صلی علی علیه وآله) بود ، دلم از این همه بی عدالتی درد گرفته بود
پیش خدا خیلی ناله و شکایت کردم و شب که شد نشستم و جلوی خواهرام با حضرت محمد حرف زدم
یه خواهرم سرش تو گوشی بود و میگفت وای عصبیم کردی . یکیش هم میخندید و گاهی تائید میکرد
یه چیزی ازش خواستم و گفتم : ای حضرت محمد ، مگه تو پیامبر خدا نیستی ؟؟؟ مگه امشب تولدت نیست ؟؟؟ مگه نه امشب هر چی بخوای از خدا میگیری آخه تولد عزیزشه مگه میشه بهش نه بگه . خلاصه خیلی حرف زدم جوری که خالی شدم و در اخر گفتم اگر عدالت رو اجرا نکنی من شک میکنم ( غلط کردم)
خودتون میدونین هنوز یک ماه از تولدش نگذشته و اون اتفاقی که منتظرش بودم به طرز عجیبی رخ داد چند برابر اون چیزی که میخواستم . با شنیدن اون خبر و حتی تا الان تا فکرش میکنم اشک تو چشمام جمع میشه
اما دیروز و اون تصادف ، راننده از من فرار کرد خیلی دنبالش رفتم اما نشد .رفتم کلانتری گفتن نمیشه
سر پیچ به یه ماشین مشکوک شدم ، پژو 405 دلفینی زیاده اما چرا دلم گفت این همونه که زد و رفت
منتظر موندم تا ازم رد شه و شماره پلاکش بردارم . اما پیچ خورد خیلی دنبالش دویدم
چون نمیتونستم ماشین و برگردونم طرف اسکله
از هر کس کمک خواستم ، کمکم نکرد
همش میگفتم یا حضرت محمد یا حضرت محمد
دوباره رفتم کلانتری اما باز هیچ کاری نکرد
اما شماره پلاکش رو برداشته بودم . چون رسیده بود به بن بست و راه فرار نداشت
رفتم خونه وقتی داستان رو تعریف کردم . خواهرم از طریق یکی از همکاراش موضوع رو پیگیری کرد
و فردا پیداش کردیم ، صبح باهام تماس گرفتند . گفتن ماشین تازه فروخته شد و هنوز تعویض پلاک نشده
صاحب ماشین آدرس خریدار رو داد و ما رفتیم
میگفت : دیروز خانومم ماشین دستش بوده ، هر چی خواستیم مسالمت آمیز حل کنیم زیر بار نرفت
پدرش میگفت : پسرم ناشیِ ، چند بار زده و در رفته و میگفت حتما زده
خانواده آبرو داری بودن اما پسرشون ، امان امان
عجیب تر اینکه ما چند ماه پیش قالی هامون رو دادیم قالیشویی و وقتی پس گرفتیم خونمون پر از ساس شد
و این پسر راننده وانت اون قالیشویی بود و پدرش صاحب قالیشویی
ما میتونستیم اونموقع شکایت کنیم و 700 پول سم پاشی خونمون رو ازشون بگیریم اما گذشت کردیم
و این معجزه بود که باز به وسیله این اتفاق ما بتونیم مقصر رو پیدا کنیم.
کسی که راننده وانت هست معلومه چجوری رانندگی میکنه
چون زیر بار نرفتن ، میتونستم شکایت کنم و ماشین ببرن کارشناسی و دنباله دار بشه
اما باز از خیر شکایت گذشتم . هر چند پشتم پر بود و میتونستم ده برابر پولشو بگیرم
حتی ماشینشون بیمه هم نداشت .
تا امروز عصر پسر عمه پسره زنگ زد و بعد از کلی عذرخواهی
گفت : هر چی ماشین خسارت دیده پرداخت میکنم . چون به گوشی همکار خواهرم زنگ زده ، گوشی داده خواهرم و خواهرم گفته خسارت نمیخوایم
اما من گفتم : چرا نخوام ، چراغ ماشینم خورد شده ، گلگیرش ساییده شده ، کاپوت جلوییش خراش برداشته
باید برم باهاش تعمیرگاه هر چی خسارت زده پولش رو میگیرم نصفش میدم قدمگاه حضرت ابوالفضل (علیه السلام)
پسره گفته اگه خسارت خواستین این شمارمه زنگ بزنین من در خدمتم
حالا نمیدونم زنگ بزنم یا نه ؟؟؟؟ خانوادم هم گفتن با خودته
اما بابام که میگفت هیچ کاری نمیکنی
وقتی بهش گفتم حالا شیر دخترت رو شناختی . از صد تا مرد مرد ترم ، چون خدا رو دارم ، چون حضرت محمد رو دارم . من به کسی نیاز ندارم وقتی فقط خدا شریک زندگیمه و پشتوانه هام هم معصومین و حضرت محمده
اللهم صل علی محمد و آل محمد
دوستان عزیزم امشب هر کس این پست رو خوند ، صد تا صلوات تقدیم حضرت محمد کنه
هر کس پست پایین رو مشاهده نکرده . باید بگم که جدید می باشد
به نام خدا
نام داستان:بچه ای که زرنگ بود!
یکی بود،یکی نبود.در زمان های دور پسر بپه بنام علی بود که خیلی زرنگ بود.او خیلی مهربان بود و به همه کمک می کرد.او خانواده نداشت و جایی برای خوابیدن نداشت.فقط یک چیز داشت و آن هم علم و دانش و زرنگی بود.او بار های مردم را به خانه ی مردم می برد.علی از آن ها پولی نمی گرفت.یک روز آدم مهربانی آمد و گفت:((سلام پسرم این بار ها را برای من می بری؟))علی گفت:((بله می برم.))در راه آن مرد از او پرسید:((تو خانواده داری؟))علی گفت:((خیر من خانواده ندارم و پولی هم ندارم و جایی ندارم که بخوابم.))آن مرد تا این حرف را شنید ناراحت شد و گفت:((بیا خانه ی من یک جای کوچکی است که برای تو خوب است.هر وسایلی که بخواهی آنجا وجود دارد.))علی قبول کرد.بعد به خانه ی آن مرد رسید.مرد به علی مقداری پول داد.علی قبول نکرد و گفت:((نه آقا شما به من جایی برای خواب دادید بسته،ممنون.))علی آنجا زندگی می کرد و دیگر غصّه ای نداشت.
سلام
بعد از اینکه مادرشوهرم خون تزریق کرد و شیمی درمانیشو انجام داد ، حالش بهتر از قبل شد و کمی جون گرفت احساس کردیم شیمی درمانی این دوره بهش ساخته و عوارضش ظاهر نشد ، خواهر شوهر بزرگه خیالش راحت شد و رفت ...
برادرشوهر کوچیکه و خانمش از شمال اومدن و از همون روز کم کم عوارض خودشو نشون داد ... نفس نفس میزد ، دهان و زبون و لب حالت پخته و آفت زده شده بود و بخاطر همین هیچی نمیتونست بخوره و فقط شیر میخورد ، صداش گرفته بود ، استخون درد و بدن درد داشت ، نای حرکت نداشت ......
همه فکر کردیم عوارض شیمی درمانیه و کم کم خوب میشه ... همه فکر میکردیم حد اقلش تا اخر سال دووم میاره ولی نیاورد ... توان تحمل این همه درد و رنج رو نداشت ... نفس نداشت .... جون نداشت ....
روز اخر ، صبح که رفتم پایین پیششون ، تا وارد شدم نزدیک بود لگدش کنم ! دقیقا جلوی در روی زمین دراز کشیده بود و پتو روش بود ! گفتم : عه !!!! زندایی !!!! اینجا چرا دراز کشیدین ؟؟؟ چی شده ؟؟؟ با صدای گرفته گفت : افتادم ! از دستشوئی که داشتم میومدم بیرون افتادم ! دستم درد گرفت ..... خواهر شوهر کوچیکه که دکتر هم هست و از شب قبلش اومده بود خونه ی ما ، توضیح داد که مامان تا در دستشوئی رو باز کرد همون داخل افتاد و اون کشیدش بیرون و همون دم در روش پتو انداخت ....
و این اخرین مکالمه ی ما بود .....
** ادامه مطلب رمز نداره ... خیلیم طولانیه ..... اگه حوصلشو داری برو .... **