ملاصدرا داشت «وجود رابطی معلول» را در ابنسینا و دیگران نقد میکرد که رسیدم به خیابان ابنسینا. کتاب را بستم و پیاده شدم. سالی چند بار مسیرم میخورد به اینجا؟ شاید در خوشبینانهترین حالت سالی یک بار، آن هم مثلا سواره. ولی حالا پیاده بودم. میشد سر خیابان سوار تاکسی شوم ولی قرارم این نبود. میخواستم حالا که گذارم به اینجا افتاده، محله را خوب بچشم.
باید میرفتم میرسیدم به بازارچۀ دردشت. نمیدانستم پیاده چقدر راه است. چشمم به تابلوها بود که ردش نکنم. شاید هر بیست قدمی که میرفتم جلو، تابلوی مسجدی را میدیدم. مسجد حریری، مسجد آقانور و... اجتماع این همه مسجد در یک محل داشت فریاد میزد که این محله قدمت دارد. آنقدری سر به هوا بودم که بازار را رد کردم. از مغازهدارها آدرس پرسیدم و کمی از مسیر رفته را دوباره برگشتم.
بازارچه از این بازارچههای مسقف بود و تاریک. چیزی شبیه بازارچۀ هزارتوی قیصریۀ میدان نقشجهان. حتی چیزی شبیه بازارچۀ بیدآباد. ولی یک فرق اساسی با آنها داشت. متروکه بود و خالی و کهنه و تاریک و آن موقع صبح وهمانگیز. تک و توک مغازههای زیر بازارچه باز بودند. بیشتر آنهایی که درشان بسته بود، پیدا بود که سالهاست کرکرهشان را بالا ندادند. بعد از اینکه بازیبازی از بین هالۀ نورهایی که از سوراخ سقف کجکی افتاده بودند روی زمین رد شدم، به ملاصدرا حق دادم «تشکیک وجود»ش را با مثال نور تقریب به ذهن کند. حتما او هم عاشق این استوانههای نوری بوده که از راه سوراخ سقف بازیگوشانه میآمدند میرسیدند به زمین و از دور حجمدار مینمودند و میشد هی بازیبازی از داخلشان رد شد. آن روزها تهِ نورپردازی و ژانگولربازیای که میشد با نور درآورد، همین بوده. ملاصدرا هم مثل هر فیلسوف دیگری فیلسوف زمان خود بود، زمانی که با مکانی مثل اصفهان جمع شده بود. و خب طبیعی بود که تهش فلسفۀ شورمندانهای مثل حکمت متعالیه زائیده شود. با ستونهای نور بازی کردم و فکر کردم من هم اگر جای ملاصدرا بودم، همچین فلسفۀ خوشحالی میدادم بیرون و به امثال ابنسینا فحش میدادم.**
هرجا که کمر بازار پیچ و خمی برمیداشت چیزی نو منتظرم بود. از دیدن مغازۀ علم و کتل و نشانهسازی رسما داشتم پس میافتادم. داخل مغازه پر از خنزر پنزرهای فلزی قشنگ بود. گشتن داخل همین یک مغازه خودش یک روز کامل وقت میبرد. هرطور بود از مغازههه که درش بسته بود دل کندم و رفتم جلوتر. ایستاده بودم دم «کوچۀ باغ دردشت» و زل زده بودم به اسم کوچه که با روح و روان آدم بازی میکرد که یکی پشت سرم داد زد «اسمی شوما چیاس؟... آقا مرتَضی شوما خیلی پِسِری خُبی هستین». ناخودآگاه برگشتم سمت صدا. قصاب محل بود. داشت تلفنی با یکی حرف میزد. برگشتم سمت صدا و وای از پشت سرم. بغل قصابی، سقاخانه بود. سقاخانهای با کاشیکاری ِ فراوان. کاشیکاریای با نقش نقاشیهای قهوهخانهای. رفتم جلوی سقاخانه و شل شدم. دوربین درآوردم و از ماهیها و آدمها و گلها و درختهای سقاخانه که به بدویترین سبک ممکن کشیده شده بودند، عکس گرفتم.
ساعت هنوز ده نشده بود. ده قرار داشتم. میخِ یکی از کاشیها شده بودم و داشتم فاصلهم را برای عکس گرفتن ازش تنظیم میکردم که ماشینی از پشت سر هُلم داد توی دل سقاخانه. برگشتم عقب و دیدم راننده همان آقایی است که دو شب قبلش تلفنی باهاش حرف زده بودم و گفته بودم فلانیام و او مرا نشناخته بود و بهش گفته بودم مرا به چهره میشناسد حتما. برای امروز قرار گذاشته بودیم و حالا داشتیم با هم تصادف میکردیم. هم تصادف میکردیم، هم او با اولین نگاه داشت میفهمید من همان کسیام که توی کلاسهای مشترکی که با هم داشتیم، چند باری باهاش بحث کرده بودم و هی به هم پالس منفی داده بودیم. همۀ این اتفاقات باعث شده بود حین تصادف و لحظۀ شناخت، به هم بخندیم.
قرار توی حمام بود. تا برسیم به شاهنشین حمام، اینقدر توقف کردم و زل زدم به در و دیوار که او بیست باری برگشت عقب ببیند من چهم شده که نمیآیم. بعدتر توی شاهنشین هم کاشیها و نقاشیهای بدوی روی دیوارها مرا گرفتند. نشسته بودم کف زمین و داشتم بین گلهای کاشیهای اصلی و کاشیهای مرمت شده مقایسه میکردم که بر یارو مسجل شد دیوانهام. پرسید چی خواندهم که اینطور افسون فضا شدم. برایش که گفتم فلسفه، تا آخر جلسه سوژه داشت که بهم تیکه بیندازد. گذاشتم به خاطر اینکه سودازدهای فلسفهخواندهام، به حساب خودش اذیتم کند. ولی واقعا اذیت نمیشدم. نه از سودایی بودنم که مرا حساس و خل و چل کرده بود، نه از فلسفه که بر خل و چل بودنم اضافه کرده بود. به نظرم این دو تا در من خوب کنار هم چفت شده بودند.
حرفهای جدی که تمام شد و پرسید «سوال؟» که یعنی اگر سوالی دربارۀ حرفها داری بپرس، با ذوق و شوق پرسیدم «میشه بریم بام حمام»؟! گفت میشود. بعدش حسابی سوراخ سنبههای حمام را نشانم داد. درِ مردانه و زنانه و فرقشان، تونِ حمام***، و آخر از همه پشت بام و حوض روی سقف و تونلی دراز توی سقف که درست نفهمیدم کارکردش چیست ولی اینقدر جادویی و وهمانگیز بود که دلم نخواست با حرف زدن و پرسیدن حسم را خراب کنم.
از آقا خداحافظی کردم و برگشتم توی بازارچه. ته بازار «خراطی» بود. رسما سر در مغازه نوشته بودند خراطی و پشت شیشه قلیانهایی گذاشته بودند که روی بعضیشان مجنون لیلی را بغل زده بود و روی آن دیگریها پرندههای فیرزوهای نشسته بودند روی زمینۀ لاجورد. خود خراط هم نشسته بود وسط کوهی از خرده چوب و لابد داشت «خِرط خِرط» با تنگِ قلیانی جدید ور میرفت و لیلی را مینشاند توی دل مجنون. جلوتر مغازهای بود که انگشتر میساخت. انگشترهای درشت با نگینهای رنگی رنگی. آقا قصابه داشت تعزیه گوش میداد. صدای تعزیهش را بلند کرده بود و خودش هم چند ورق گرفته بود دستش و نگاهشان میکرد. لابد شبیهخوان بود که با آن ادبیات با آقامُرتَضی حرف زده بود. صدای تعزیهش تا کمر بازار میرسید. آنجایی که حاجآقایی پیر با عبای زمستانی قهوهای از یک سمت بازار میآمد و دخترکی جوان با چادر گلدارِ نازک و کفشهایی که تقتق صدا میکردند، از یک سمت دیگر بازار. دختر تو رویاش****را محجوبانه گرفته بود و سر به زیر، چیکچیک داشت رد میشد.
همۀ اینها برای یک روزم زیاد بود. من از آن سر شهر زده بودم آمده بودم اینجا برای یک جلسهی کاری ولی نمیدانستم قرار است یهو بیفتم وسط همچین جایی. وسط تعزیه و سقاخانه و حاجآقا و کاشی و ماهی و دخترِ تو روگرفته و اژدهای روی عَلَم و نگینهای رنگیرنگی و لیلی و مجنون. چرا این شهر حواسش به این نبود که من از تجربۀ این همه با هم ممکن است پس بیفتم؟ چرا هر چند وقت یک بار مرا جادو میکرد؟ چرا هنوز این همه جا داشت که من ندیده بودم؟ چرا برای من تمام نمیشد؟
برگشتنی توی پیادهرو داشتم با خودم آوازی میخواندم که یادم نبود از کجاست و از کیست. آوازه از یک ناخودآگاهی زده بود بیرون و هر کاری میکردم از بندش رها نمیشدم. همینطور پشت سر هم میخواندم «تو عروسکی ستارهای گلم، که میخوام نیگام کنی، گل مهتاب گل بارون گل عشق، چی میخوای صدام کنی». میدانستم یک جاهایی از ترانه خواننده اوج میگیرد ولی کلمات یادم نمیآمدند. حتی نمیدانستم خواننده زن است یا مرد. خانه که رسیدم ترانه را سرچ کردم. از آن ترانههای آبگوشتی بود با دست کم سی سال قدمت. احتمالا یک جایی توی بچگیها شنیده بودمش و حالا امروز جادوی اصفهان بیدارش کرده بود. ترانه را که کامل گوش دادم، دیدم زن با صدای زیرِ جیغیاش، یک جایی بعد از هزار بار تکرار «من و تو»، میگوید «میتونیم که قصههامونو به همدیگه بگیم».
* نیاز است بگویم منظور از «من و تو»، «من و اصفهان»ایم؟
** البته بندهخدا ملاصدرا گمان نکنم در زندگیاش به کسی فحش داده باشد. خصوصا به ابنسینا که کلی هم تکریماش میکند. اینجا «فحش» را دورهمی و در معنای «نقد» به کار بردم.
*** تون حمام: آتشدان حمام
****تو رو گرفتن: اصطلاحی که اصفهانیها برای رو گرفتن با چادر به کار میبرند. چون هیچ چیزی غیر از خودش حق مطلب را ادا نمیکرد، عین اصطلاح را آوردم.
زندگانی حضرت امام حسن عسکری(ع) | ||
امام حسن عسکری (ع) در سال 232هجری در مدینه چشم به جهان گشود. مادر والا گهرش سوسن یا سلیل زنی لایق و صاحب فضیلت و در پرورش فرزند نهایت مراقبت را داشت، تا حجت حق را آن چنان که شایسته است پرورش دهد. |
به مناسبت فرارسیدن ایام سالروز شهادت حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بخشی از بیانات حضرت آیتالله خامنهای را پیرامون آن امام بزرگوار منتشر میکند.
اعتراف مخالفان به فضل و شجاعت و استقامت امام حسن عسکری(علیهالسلام)
امامی که موافقان، شیعیان، مخالفان، غیر معتقدان، همه، شهادت دادند و اعتراف کردند به فضل او، به علم او، به تقوای او، به طهارت او، به عصمت او، به شجاعت او در مقابل دشمنان، به صبر و استقامت او در برابر سختیها، این انسان بزرگ، این شخصیت باشکوه، وقتی به شهادت رسید، فقط بیست و هشت سال داشت. در تاریخ پرافتخار شیعه، این نمونهها را کم نداریم. پدر امام زمان عزیز ما با آن همه فضیلت، با آن همه مقامات، با آن همه کرامات، وقتی با سم و جنایت دشمنان از دنیا رفت، فقط بیست و هشت سال داشت؛ این میشود الگو؛ جوان احساس میکند یک نمونهی عالی در مقابل چشم دارد. آن امام بزرگوار، جوادالائمه (علیهالسّلام) است که در بیست و پنج سالگی شهید شده است؛ این امام عسگری (علیه الصّلاة و السّلام) است که در بیست و هشت سالگی به شهادت رسیده است؛ و این همه فضیلت، این همه مکرمت، این همه عظمت، که نه فقط ما به آنها قائلیم و مترنّمیم، بلکه دشمنانشان، مخالفانشان، کسانی که اعتقاد به امامت آنها نداشتند، همه اعتراف کردند. ۱۳۹۰/۱۲/۱۰
داعیهی امامت علت دشمنی حاکمان با اهل بیت(علیهمالسلام) بود
این بزرگواران، دائم در حال مبارزه بودند؛ مبارزهاى که روحش سیاسى بود. زیرا کسى هم که در مسند حکومت نشسته بود، مدّعى دین بود. او هم ظواهر دین را ملاحظه مىکرد. حتّى، گاهى اوقات نظر دینى امام را هم مىپذیرفت. (مثل قضایایى که در مورد «مأمون» شنیدهاید که صریحاً نظر امام را قبول کرد.) یعنى ابایى نداشتند که گاهى نظر فقهى را هم قبول کنند. چیزى که موجب مىشد این مبارزه و معارضه با اهل بیت وجود داشته باشد، این بود که اهل بیت، خودشان را «امام» مىدانستند. مىگفتند: «ما امامیم». حضرت باقر علیهالسّلام، در منى که رفته بود، فرمود: «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ کانَ الْاِمامُ» و همه را یک به یک برشمرد تا به خودش رسید و فرمود: «من امامم.» اصلاً بزرگترین مبارزه علیه حکّام همین بود. چون کسى که حاکم شده بود و خود را امام و پیشوا مىدانست، مىدید شواهد و قرائنى که در امام لازم است، در حضرت هست و در او نیست و این موجود را براى حکومت، خطرناک مىشمرد؛ چون مدّعى است. حکّام، با این روح مبارزه مىجنگیدند و ائمّه علیهمالسّلام هم مثل کوه ایستاده بودند. بدیهى است که در این مبارزه، معارف، احکام فقهى و خُلقیّات و اخلاقیّاتى که ائمّه ترویج مىکردند، جاى خود را دارد. تربیت شاگردِ بیشتر و ارتباطات شیعى، روزبهروز گستردهتر شد. شیعه را اینها نگهداشت. شما مرامى را در نظر بگیرید که دویست و پنجاه سال علیه آن حکومت شده است! اصلاً باید هیچ چیزیش نماند؛ باید بهکل از بین برود؛ ولى شما ببینید الان دنیا چه خبر است و شیعه به کجا رسیده است!
این نکته را باید در اشعارى که دربارهى امام صادق، امام هادى و امام عسکرى علیهمالسّلام خوانده مىشود، به خوبى دید. اینها مبارزه مىکردند و براى همین مبارزه هم جانشان را از دست دادند. راهى است که رو به هدفى مشخّص ادامه دارد. گاهى یکى برمىگردد، یکى از این طرف مىرود؛ اما هدف یکى است. ۱۳۸۰/۰۶/۳۰
ارتباطات شیعه در زمان حضرت جواد تا حضرت عسکری(علیهمالسلام) از همیشه گستردهتر بوده است
زمان حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسکرى، ارتباطات شیعه از همیشه گستردهتر بوده است. در هیچ زمانى ارتباط شیعه و گسترش تشکیلاتى شیعه در سرتاسر دنیاى اسلام، مثل زمان حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسکرى نبوده است. وجود وکلا و نواب و همین داستانهایى که از حضرت هادى و حضرت عسکرى نقل مىکنند - که مثلاً کسى پول آورد و امام معین کردند چه کارى صورت بگیرد - نشاندهندهى این معناست. یعنى علىرغم محکوم بودن این دو امام بزرگوار در سامرا، و قبل از آنها هم حضرت جواد به نحوى، و حضرت رضا (سلاماللَّهعلیه) به نحوى، ارتباطات با مردم همینطور گسترش پیدا کرد. این ارتباطات، قبل از زمان حضرت رضا هم بوده؛ منتها آمدنِ حضرت به خراسان، تأثیر خیلى زیادى در این امر داشته است. ۱۳۸۴/۰۵/۱۸
اینکه آن بزرگوارها در غربتِ زیادى بودند، واقعاً همینطور است؛ دور از مدینه و دور از خاندان و دور از محیط مألوف؛ اما در کنار این، دربارهى این سه امام - از حضرت جواد تا حضرت عسکرى - نکتهى دیگرى وجود دارد و آن این است که هرچه به پایان دورهى حضرت عسکرى جلوتر مىرویم، این غربت بیشتر مىشود. حوزهى نفوذ ائمه و وسعت دایرهى شیعه در زمان این سه امام، نسبت به زمان امام صادق و امام باقر شاید ده برابر است؛ و این چیز عجیبى است. شاید علت اینکه اینها را اینطور در فشار و ضیق قرار دادند، اصلاً همین موضوع بود. ۱۳۸۲/۰۲/۲۰
امام حسن عسکری(علیهالسلام) در شهر سامرا با تمام دنیای اسلام رابطه برقرار کرده بود
بعد از حرکت حضرت رضا به طرف ایران و آمدن به خراسان، یکى از اتفاقاتى که افتاد، همین بود. شاید اصلاً در محاسبات امام هشتم (علیهالسّلام) این موضوع وجود داشته. قبل از آن، شیعیان در همهجا تک و توک بودند؛ اما بىارتباط به هم، نا امید، بدون هیچ چشماندازى، بدون هیچ امیدى؛ سلطهى حکومت خلفا هم که همه جا بود؛ قبلش هم هارون بود با آن قدرت فرعونى. حضرت که بهطرف خراسان آمدند و از این مسیر عبور کردند، شخصیتى در مقابل مردم ظاهر شد که هم علم، هم عظمت، هم شکوه، هم صدق و هم نورانیت را جلوى چشم آنها مىگذاشت؛ اصلاً مردم مثل چنین شخصیتى را ندیده بودند. قبل از آن، چقدر از شیعیان مىتوانستند از خراسان حرکت کنند و به مدینه بروند و امام صادق را ببینند؟ اما در این مسیر طولانى، همه جا امام را از نزدیک دیدند؛ چیز عجیبى بود؛ کأنّه انسان پیغمبر را مشاهده کند. آن هیبت و عظمت معنوى، آن عزت، آن اخلاق، آن تقوا، آن نورانیت و آن علم وسیع - که هرچه مىپرسى و هرچه مىخواهى، در دستش هست؛ چیزى که اصلاً مردم آن را ندیده بودند - ولولهیى راه انداخت.
امام به خراسان و مرو رسیدند. مرکز هم مرو بود، که در ترکمنستانِ فعلى واقع شده است. بعد از یکى دو سال هم که شهادت حضرت بود و مردم داغدار شدند. هم ورود امام - که نشان دادن جلوهیى از چیزهاى ندیده و نشنیدهى مردم بود - و هم شهادت آن بزرگوار - که داغ عجیبى بنا کرد - در واقع تمام فضاى این مناطق را در اختیار شیعه قرار داد؛ نه اینکه حتماً همه شیعه شدند، اما همه محب اهل بیت شدند...
بعد از امام رضا تا زمان شهادت حضرت عسکرى (علیهمالسّلام) چنین حادثهیى اتفاق افتاده. حضرت هادى و حضرت عسکرى در همان شهر سامرا، که در واقع مثل یک پادگان بود - یک شهر بزرگِ آنچنانى نبود؛ پایتخت نوبنیادى بود که «سُرّ من رأى»؛ سران و اعیان و رجالِ حکومت و به قدرى از مردم عادى که حوایج روزمره را برطرف کنند، در آن جمع شده بودند - توانسته بودند این همه ارتباطات را با سرتاسر دنیاى اسلام تنظیم کنند. وقتى ما ابعاد زندگى ائمه را نگاه کنیم، مىفهمیم اینها چهکار مىکردند. بنابراین فقط این نبود که اینها مسائل نماز و روزه یا طهارت و نجاسات را جواب بدهند؛ در موضع «امام» - با همان معناى اسلامىِ خودش - قرار مىگرفتند و با مردم حرف مىزدند. بهنظر من این بعد در کنار این ابعاد قابل توجه است. شما مىبینید که حضرت هادى را از مدینه به سامرا مىآورند و در سنین جوانى - چهل و دو سالگى - ایشان را به شهادت مىرسانند؛ یا حضرت عسکرى در بیست و هشت سالگى به شهادت مىرسند؛ اینها همه نشاندهندهى حرکت عظیم ائمه (علیهمالسّلام) و شیعیان و اصحاب آن بزرگوارها در سرتاسر تاریخ بوده. با اینکه دستگاه خلفا، دستگاه پلیسىِ با شدت عمل بود، درعینحال ائمه (علیهمالسّلام) اینگونه موفق شدند. غرض، در کنار غربت، این عزت و عظمت را هم باید دید.
منبع:سایت مقام معظم رهبری
عزیزی از مسئولان مطلع کشور در جلسه ای می گفت:
در نماز جمعه ۲۹ خرداد ۸۸ که مقام معظم رهبری پس از آن فتنه عظیم خطبه هایش را ایراد فرمودند همسر ایشان هم در میان جمع نماز گزاران حاضر بودند.
چند تن از همسران مسئولان که نزدیک ایشان نشسته بودند تعریف کردند که همسر اقا از ابتدای خطبه تا انتهای خطبه گریه می کردند که مورد سوال قرار می گیرند و از ایشان پرسیده میشود، چرا اینقدر بی تاب هستید، ایشان در پاسخ می فرمایند:
از زمانیکه این فتنه آغاز شده اقا هر شب تا صبح با خدا و امام زمان (عج) برای دفع این فتنه مناجات می کنند...