گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟

گفت از پنج سبب:

اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن می‌کند

دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوارند

سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند

چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید

پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید .

خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار .

حکایت مرد ثروتمند و فرزندش

روزی یک مرد ثروتمند, پسر کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر, مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد :عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا .ما در حیاتمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاتمان فانوسهای تزینی داریم و آنها ستارگان را دارند حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
 
در پایان حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به ما نشان دادی که ما واقعا چقدر فقیر هستیم.

استاااااااااااااااااااااااااااد

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع کلاس : خدا استاد پرسید آیا در این کلاس کسی هست که خدارا دیده باشد ؟ کسی پاسخ نداد دوباره پرسید آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ باز هم کسی پاسخی نداد برای بار سوم استاد پرسید آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ باز هم کسی پاسخی نداد . استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدایی وجود ندارد ! دانشجو اصلا با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند استاد اجازه داد . دانشجو از سرجایش برخاست و به همکلاسی هایش گفت : ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ همه سکوت کردند. پرسید آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ هیچکس جواب نداد. برای بار سوم پرسید کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ باز هم کسی جواب نداد دانشجو نتیجه گرفت که استاد مغز ندارد وهنوز اطلاعاتی از سلامتی اون دانشجو در دسترس نیست......خخخخخخخ

مسئول غم وُ شادی ِ مَردم ...

 

 

 


 


 

  مسئول غم وُ شادی ِ مَردم ...  


  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  مرحوم امیرکبیر وقتیکه وزیر اعظم اون ناصرالدین شاه ِ ... بود ، یکی از اولین قدمهاش برای درمان دردهای مملکت ، دستور واکسیناسیون سراسری «آبله»-ی بچه-ها وُ نوجوونآ بود.

 همون روزآی اول ، دشمنآی ِ میرزا تقی خان وَ مردم بی-پناه ، بخاطر بدنام کردن امیر کبیر شروع کردند به سمپاشی ، دروغ-پراکنی ، تخریب وَ ... مثلا یک مُشت رَمال ِ کلاش رو اجیر کرده یودن تا بین مردم این باور رو جآبندازن که واکسن آبله ، آدمو «جـِـنـی» وُ جن-زده میکنه. عوام الناس جاهل وُ بی-سواد هم طبق معمول ، خیلی زود باورشون شد وَ اجازه نمیدادن که مأمورین واکسیناسیون کارشون رو بکنن. چند روز بعد هم پنج ، شیش تا از بچه-ها وُ نوجوونآ یخاطر نزدن ِ واکسن آبله مُردن. جیره-خوارآ وُ رَمالآ هم با سوء استفاده از این خبر ، همه جا پخش کردن که «اینآ به حرف ِ میرزا تقی خان گوش کردن وُ با تیر غیب ِ اجنه ، کشته شدن»! ...

 به مرحوم امیر کبیر خبرآ رو دادن وَ اینکه فقط حدود سیصد نفر حاضر به زدن واکسن آبله شدن.

 همون روز مَرد پینه-دوزی که بچه-اش از بیماری آبله مُرده بود رو خدمت امیر آوردند. از اون مَرد پرسید «مگه ما برای نجات بچه-هاتون آبله-کوب نفرستاده بودیم»؟! پینه-دوز با اشک وُ شرمندگی گفت «بین مَردم چـُــو انداخته بودن که آبله-کوبی آدمآ رو جـِــن-زده میکنه ، مآم ساده وُ جاهل ، بآور کردیم». نفر بعدی که به حضور امیر رسید ، بقال بچه-مُرده-ای بود. میرزا تقی خان با دیدن این مردم عوام وَ دشمنآی مکار ، طاقتش طاق شد وَ بغض عجیبی که گلوش رو گرفته بود ، یکـهـُــو مثل توپ ترکید ... تو همین حول وُ وَلا ، میرزا آقا خان نوری (مزدور نفوذی انگلیس) سَر رسید وُ علت ماجرا رو پرسید ؛ وقتیکه دلیل گریه-ی امیر رو براش نقل کردن ، سَری تکون داد وُ با تعجب گفت «من فکر کردم که پسرش مُرده ، میرزا احمد خان» ... بعد ، مثلا برای تسلای ِ امیر گفت «این گریه زاری شما ، اونم برای دو تا بچه-ی بقال وُ چَقـّــال ، در شأن شما نیست». میرزا تقی خان نگاه غضبناکی به میرزا آقا خان انداخت وُ گفت «بس کن! ساکت باش! قرار بوده که ما سَرپرست این ملت باشیم ، پس مسئول غم وُ شادی-شون هم مآ هستیم» ...

 

 

  نوشته : عـبـــد عـا صـی 

 

 

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت ؟
پس از او  وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟‌
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی ؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی ؟ مگر تو نابینا نیستی ؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد، ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.
نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.

شرافت انسان به اخلاقش است.