البته باید بگم تکلیف احساسم ب ف هم روشنه و سعى میکنم بهش فکر نکنم .
دختر داییم چهارسالشه بردمش سوپر سر کوچه هر چی میدید میگفت :
از اینا میخوام از اونا میخوام با تقلا و سرو صدا !!!
منم به فروشنده اشاره کردم و به دختر داییم گفتم گفتم :
پریا عمو اینارو نمیفروشه !!!
اونم نه گذاشت نه برداشت گفت :
عمو گوه میخوره نفروشه =))))
فک و فامیل رکیه ما داریم؟؟؟؟
این اولین باره که میخوام بنویسم
میخوام خاطرات شخصی خودم رو در اختیار دوستان بزارم تا مبادا به راه من گرفتار بشید
راهی که جز یاس و نا امیدی انتهایی نداره
شاید وقتی داخلش باشی احساس فوق العاده ای داشته باشی و حس کنی خوشبخت ترین فرد تو کره ی خاکی هستی اما وقتی از بیرون یه نگا به خودت میندازی میبینی که پست ترین افراد هستی و جایگاه اصلی خودت رو از دست دادی
الان که اول راهم باید به خاطر طرز بد داستان گویی ازتون عذر خواهی کنم
میدونید که من نویسنده نیستم و فقط دارم داستان زندگی خودم رو مینویسم اونم نه به خاطر اینکه دارم بهش افتخار میکنم بلکه برعکس این رو مایع سرافکندگی خودم میدونم پس لطفا عزیزان منو به خاطر عدم رعایت اصول داستان نویسی بازخواست نکنید