گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

دانلود مرورگر بروز شده opera

Opera 26.0 Build 1656.60 Final اُپرا یک مرورگر وب رایگان و متن‌بسته وب و نرم‌افزاری اینترنتی با بیش از ۳۰۰ میلیون کاربر است که شرکت نرم‌افزاری اپرا آن را توسعه داده‌است. این مرورگر برای کاربری‌های عمومی اینترنتی نظیر نمایش وبسایت‌ها، دریافت و ارسال نامه‌های الکترونیکی، مدیریت ارتباطات، گفتگوی برخط آی‌آرسی، بارگذاری از طریق پروتکل بیت‌تورنت و خواندن فیدهای وب مورد استفاده قرار می‌گیرد. اپرا برای کاربرد برروی رایانه‌های شخصی، تلفن‌های همراه و تبلت‌ها به طور رایگان عرضه می‌گردد.

اجزای اصلی اپرا عبارتند از مرور بر پایه‌ها تب‌ها، امکانات کوچک و بزرگنمایی صفحات، تنوع اشکال نشانگر موس و یک بخش مدیریت بارگذاری یکپارچه‌است. از نظر امنیتی اپرا دارای یک محافظ داخلی در مقابل حملات فیشینگ و برنامه‌های موسوم به بدافزار (Malware) مثل کرم‌ها یا اسب‌های تروای رایانه‌ای است، همچنین دارای توانایی حفظ امنیت در هنگام مرور وبسایت‌ها و حذف اطلاعات شخصی همچون کوکی اچ‌تی‌تی‌پی‌ها است.

اپرا برروی طیف متنوعی از سیستم‌های عامل مثل مایکروسافت ویندوز، مک اواس ده، لینوکس، فری بی‌اس‌دی و سولاریس قابل اجراست. اگرچه امکانات مرورگر اپرا به نسبت از فایرفاکس بیشتر است و نیز سریعترین مرورگر وب شناخته شده‌است اما این مرورگر تنها کسر کوچکی از بازار مرورگرهای رایانه‌ای را به خود اختصاص داده‌است، البته اپرا بازار قدرتمندتری در زمینه دستگاه‌های سیار مثل تلفن‌های همراه، تلفن‌های هوشمند و دستیار دیجیتال شخصی در اختیار دارد. اپرا برای دستگاه‌هایی که از سیستم‌عامل سیمبین یا ویندوز موبایل قابل استفاده‌است. نزدیک به ۴۰ میلیون دستگاه تلفن همراه دارای نرم‌افزار اپرا هستند. همچنین اپرا تنها مرورگر قابل استفاده بر روی کنسول‌های بازی نینتندو دی‌اس و وی محسوب می‌گردد. اپرا در برخی از کشورها مانند اوکراین محبوب ترین مرورگر وب شناخته شده‌است.

                                                        از اینجا دانلود کنید

462. من و تو*

ملاصدرا داشت «وجود رابطی معلول» را در ابن‌سینا و دیگران نقد می‌کرد که رسیدم به خیابان ابن‌سینا. کتاب را بستم و پیاده شدم. سالی چند بار مسیرم می‌خورد به اینجا؟ شاید در خوشبینانه‌ترین حالت سالی یک بار، آن هم مثلا سواره. ولی حالا پیاده بودم. می‌شد سر خیابان سوار تاکسی شوم ولی قرارم این نبود. می‌خواستم حالا که گذارم به اینجا افتاده، محله را خوب بچشم.

باید می‌رفتم می‌رسیدم به بازارچۀ دردشت. نمی‌دانستم پیاده چقدر راه است. چشمم به تابلوها بود که ردش نکنم. شاید هر بیست قدمی که می‌رفتم جلو، تابلوی مسجدی را می‌دیدم. مسجد حریری، مسجد آقانور و... اجتماع این همه مسجد در یک محل داشت فریاد می‌زد که این محله قدمت دارد. آنقدری سر به هوا بودم که بازار را رد کردم. از مغازه‌دارها آدرس پرسیدم و کمی از مسیر رفته را دوباره برگشتم.

بازارچه از این بازارچه‌های مسقف بود و تاریک. چیزی شبیه بازارچۀ هزارتوی قیصریۀ میدان نقش‌جهان. حتی چیزی شبیه بازارچۀ بیدآباد. ولی یک فرق اساسی با آنها داشت. متروکه بود و خالی و کهنه و تاریک و آن موقع صبح وهم‌انگیز. تک و توک مغازه‌های زیر بازارچه باز بودند. بیشتر آنهایی که درشان بسته بود، پیدا بود که سال‌هاست کرکره‌شان را بالا ندادند. بعد از اینکه بازی‌بازی از بین هالۀ نورهایی که از سوراخ سقف کجکی افتاده بودند روی زمین رد شدم، به ملاصدرا حق دادم «تشکیک وجود»ش را با مثال نور تقریب به ذهن کند. حتما او هم عاشق این استوانه‌های نوری بوده که از راه سوراخ سقف بازی‌گوشانه می‌آمدند می‌رسیدند به زمین و از دور حجم‌دار می‌نمودند و می‌شد هی بازی‌بازی از داخل‌شان رد شد. آن روزها تهِ نورپردازی و ژانگولربازی‌ای که می‌شد با نور درآورد، همین بوده. ملاصدرا هم مثل هر فیلسوف دیگری فیلسوف زمان خود بود، زمانی که با مکانی مثل اصفهان جمع شده بود. و خب طبیعی بود که ته‌ش فلسفۀ شورمندانه‌ای مثل حکمت متعالیه زائیده شود. با ستون‌های نور بازی کردم و فکر کردم من هم اگر جای ملاصدرا بودم، همچین فلسفۀ خوشحالی می‌دادم بیرون و به امثال ابن‌سینا فحش می‌دادم.**

هرجا که کمر بازار پیچ و خمی برمی‌داشت چیزی نو منتظرم بود. از دیدن مغازۀ علم و کتل و نشانه‌سازی رسما داشتم پس می‌افتادم. داخل مغازه پر از خنزر پنزرهای فلزی قشنگ بود. گشتن داخل همین یک مغازه خودش یک روز کامل وقت می‌برد. هرطور بود از مغازه‌هه که درش بسته بود دل کندم و رفتم جلوتر. ایستاده بودم دم «کوچۀ باغ دردشت» و زل زده بودم به اسم کوچه که با روح و روان آدم بازی می‌کرد که یکی پشت سرم داد زد «اسمی شوما چی‌اس؟... آقا مرتَضی شوما خیلی پِسِری خُبی هستین». ناخودآگاه برگشتم سمت صدا. قصاب محل بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد. برگشتم سمت صدا و وای از پشت سرم. بغل قصابی، سقاخانه بود. سقاخانه‌ای با کاشی‌کاری ِ فراوان. کاشی‌کاری‌ای با نقش نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای. رفتم جلوی سقاخانه و شل شدم. دوربین درآوردم  و از ماهی‌ها و آدم‌ها و گل‌ها و درخت‌های سقاخانه که به بدوی‌ترین سبک ممکن کشیده شده بودند، عکس گرفتم. 

ساعت هنوز ده نشده بود. ده قرار داشتم. میخِ یکی از کاشی‌ها شده بودم و داشتم فاصله‌م را برای عکس گرفتن ازش تنظیم می‌کردم که ماشینی از پشت سر هُلم داد توی دل سقاخانه. برگشتم عقب و دیدم راننده همان آقایی است که دو شب قبلش تلفنی باهاش حرف زده بودم و گفته بودم فلانی‌ام و او مرا نشناخته بود و به‌ش گفته بودم مرا به چهره می‌شناسد حتما. برای امروز قرار گذاشته بودیم و حالا داشتیم با هم تصادف می‌کردیم. هم تصادف می‌کردیم، هم او با اولین نگاه داشت می‌فهمید من همان کسی‌ام که توی کلاس‌های مشترکی که با هم داشتیم، چند باری باهاش بحث کرده بودم و هی به هم پالس منفی داده بودیم. همۀ این اتفاقات باعث شده بود حین تصادف و لحظۀ شناخت، به هم بخندیم.

قرار توی حمام بود. تا برسیم به شاه‌نشین حمام، اینقدر توقف کردم و زل زدم به در و دیوار که او بیست باری برگشت عقب ببیند من چه‌م شده که نمی‌آیم. بعدتر توی شاه‌نشین هم کاشی‌ها و نقاشی‌های بدوی روی دیوارها مرا گرفتند. نشسته بودم کف زمین و داشتم بین گل‌های کاشی‌های اصلی و کاشی‌های مرمت شده مقایسه می‌کردم که بر یارو مسجل شد دیوانه‌ام. پرسید چی خوانده‌م که اینطور افسون فضا شدم. برایش که گفتم فلسفه، تا آخر جلسه سوژه داشت که به‌م تیکه بیندازد. گذاشتم به خاطر اینکه سودازده‌ای فلسفه‌خوانده‌ام، به حساب خودش اذیتم کند. ولی واقعا اذیت نمی‌شدم. نه از سودایی بودنم که مرا حساس و خل و چل کرده بود، نه از فلسفه که بر خل و چل بودنم اضافه کرده بود. به نظرم این دو تا در من خوب کنار هم چفت شده بودند.

حرف‌های جدی که تمام شد و پرسید «سوال؟» که یعنی اگر سوالی دربارۀ حرف‌ها داری بپرس، با ذوق و شوق پرسیدم «می‌شه بریم بام حمام»؟! گفت می‌شود. بعدش حسابی سوراخ سنبه‌های حمام را نشانم داد. درِ مردانه و زنانه و فرق‌شان، تونِ حمام***، و آخر از همه پشت بام و حوض روی سقف و تونلی دراز توی سقف که درست نفهمیدم کارکردش چیست ولی اینقدر جادویی و وهم‌انگیز بود که دلم نخواست با حرف زدن و پرسیدن حس‌م را خراب کنم.

از آقا خداحافظی کردم و برگشتم توی بازارچه. ته بازار «خراطی» بود. رسما سر در مغازه نوشته بودند خراطی و پشت شیشه قلیان‌هایی گذاشته بودند که روی بعضی‌شان مجنون لیلی را بغل زده بود و روی آن دیگری‌ها پرنده‌های فیرزوه‌ای نشسته بودند روی زمینۀ لاجورد. خود خراط هم نشسته بود وسط کوهی از خرده چوب و لابد داشت «خِرط خِرط» با تنگِ قلیانی جدید ور می‌رفت و لیلی را می‌نشاند توی دل مجنون. جلوتر مغازه‌ای بود که انگشتر می‌ساخت. انگشترهای درشت با نگین‌های رنگی رنگی. آقا قصابه داشت تعزیه گوش می‌داد. صدای تعزیه‌ش را بلند کرده بود و خودش هم چند ورق گرفته بود دستش و نگاه‌شان می‌کرد. لابد شبیه‌خوان بود که با آن ادبیات با آقامُرتَضی حرف زده بود. صدای تعزیه‌ش تا کمر بازار می‌رسید. آنجایی که حاج‌آقایی پیر با عبای زمستانی قهوه‌ای از یک سمت بازار می‌آمد و دخترکی جوان با چادر گل‌دارِ نازک و کفش‌هایی که تق‌تق صدا می‌کردند، از یک سمت دیگر بازار. دختر تو روی‌اش****را محجوبانه گرفته بود و سر به زیر، چیک‌چیک داشت رد می‌شد. 

همۀ اینها برای یک روزم زیاد بود. من از آن سر شهر زده بودم آمده بودم اینجا برای یک جلسه‌ی کاری ولی نمی‌دانستم قرار است یهو بیفتم وسط همچین جایی. وسط تعزیه و سقاخانه و حاج‌آقا و کاشی و ماهی و دخترِ تو روگرفته و اژدهای روی عَلَم و  نگین‌های رنگی‌رنگی و لیلی و مجنون. چرا این شهر حواسش به این نبود که من از تجربۀ این همه با هم ممکن است پس بیفتم؟ چرا هر چند وقت یک بار مرا جادو می‌کرد؟ چرا هنوز این همه جا داشت که من ندیده بودم؟ چرا برای من تمام نمی‌شد؟

برگشتنی توی پیاده‌رو داشتم با خودم آوازی می‌خواندم که یادم نبود از کجاست و از کیست. آوازه از یک ناخودآگاهی زده بود بیرون و هر کاری می‌کردم از بندش رها نمی‌شدم. همینطور پشت سر هم می‌خواندم «تو عروسکی ستاره‌ای گلم، که می‌خوام نیگام کنی، گل مهتاب گل بارون گل عشق، چی می‌خوای صدام کنی». می‌دانستم یک جاهایی از ترانه خواننده اوج می‌گیرد ولی کلمات یادم نمی‌آمدند. حتی نمی‌دانستم خواننده زن است یا مرد. خانه که رسیدم ترانه را سرچ کردم. از آن ترانه‌های آبگوشتی بود با دست کم سی سال قدمت. احتمالا یک جایی توی بچگی‌ها شنیده بودمش و حالا امروز جادوی اصفهان بیدارش کرده بود. ترانه را که کامل گوش دادم، دیدم زن با صدای زیرِ جیغی‌اش، یک جایی بعد از هزار بار تکرار «من و تو»، می‌گوید «می‌تونیم که قصه‌هامونو به هم‌دیگه بگیم». 

 

* نیاز است بگویم منظور از «من و تو»، «من و اصفهان‌»ایم؟
** البته بنده‌خدا ملاصدرا گمان نکنم در زندگی‌اش به کسی فحش داده باشد. خصوصا به ابن‌سینا که کلی هم تکریم‌اش می‌کند. اینجا «فحش» را دورهمی و در معنای «نقد» به کار بردم.
*** تون حمام: آتشدان حمام
****تو رو گرفتن: اصطلاحی که اصفهانی‌ها برای رو گرفتن با چادر به کار می‌برند. چون هیچ چیزی غیر از خودش حق مطلب را ادا نمی‌کرد، عین اصطلاح را آوردم.

چرا "دلار" بالا کشید؟

دکتر سید عزیز آرمن اقتصاددان و استاد دانشگاه در گفتگو با فرارو با بیان مطلب بالا گفت: «کارگزاران و افرادی که در بازار دارایی ها همچون مسکن و بورس و طلا حضور دارند در این شرایط فعال می شوند زیرا بر این باور هستند که  به دلیل کاهش درآمدهای ارزی دولت به واسطه کاهش قیمت نفت، دولت در مضیقه ارزی قرار می گیرد.»

وی افزود: «در این شرایط این پیش بینی در بازار شایع می شود که دولت نمی تواند وارد بازار شود وکنترل امور را به دست بگیرد پس قیمت دلار افزایش پیدا خواهد کرد.» 

نخستین طرح ترافیک ایران در دوره قاجار

به گزارش مشرق، در دوره قاجار و به‌ویژه عصر ناصرالدین شاه، به واسطه رشد نسبی جمعیت و از سویی گسترش وسایل حمل و نقل و باربری و نیز اقداماتی در راستای زیباسازی شهر تهران، بالاجبار نخستین طرح ترافیک ایران اعمال شد؛ چنانکه سیروس سعدوندیان در این‌باره می‌نویسد: در 1282 هجری قمری، با منع ورود چهار پایان باربر به محوطه «میدان ارگ» یا «باغ گلشن»، نخستین «طرح ترافیک» به اجرا در آمد. ماجرا از این قرار بود که یک سال پیش از آن در 1281 هجری قمری، پس از بنای میدان توپخانه جدید در میدان «ارگ سلطنتی»، توپ‌ها و توپچیان میدان ارگ را به آن محل انتقال دادند و در وسط میدان ارگ، استخری هشت ضلعی بنا کردند، در اطراف آن راه سنگفرش کالسکه‌رو ساختند و مابقی میدان را به فضای سبز اختصاص دادند. اطراف باغچه‌ها را نیز با‌ ستون‌های سنگی و نرده‌های چوبی محصور کردند.

در 1282 هجری قمری، برای ممانعت از عبور و مرور چهارپایان در این میدان، خندق شرقی ارگ را پر کردند، روی آن خیابانی ساختند از توپخانه جدید تا دهنه بازار و در انتهای آن نیز دروازه‌ای به خارج شهر بنا نهادند. بدین ترتیب، عبور و مرور چهارپایان باربر از محدوده میدان ارگ قطع شد.

محمدحسن خان اعتمادالسلطنه در مرآت‌البلدان می‌نویسد: «بعد از وضع میدان ارگ و طرح حوضی وسیع در آن و غرس دو باغ در دو طرف حوض و نصب ستون‌های سنگی به فاصله چهار ذرع جلوی باغ‌ها و محجر چوبی، در فواصل ستون‌ها، محض اینکه ساحت چنین میدانی از آمد و شد دواب که حمل اجناس می‌کنند مصون باشد، حکم شد در جانب شرقی ارگ همایون دروازه‌ای از خارج صحرا به شهر قرار دهند و خندق شرقی شهر را انباشته، با سطح زمین برابر کنند و خیابانی عریض تا دهنه بازار تشکیل دهند و این اوقات (1282 هجری قمری) این جمله صورت اتمام یافته است».

منبع: قدس آنلاین

تاریخچه کتابفروشی درسبزوار

کتابفروشی به صورت امروز تا سال 1300 ش در سبزوار وجود نداشت. مردم برای مطالعه از کتابخانه های عمومی استفاده می کردند. کسانی که توانایی مالی داشتند و علاقه مند بودند کتاب متعلق به خودشان باشد، با امانت گرفتن کتاب، از روی آن نسخه برداری می کردند و در کتابخانه شخصی خود نگهداری می کردند. برخی که منظورشان تنها مطالعه کتاب بود، کتاب را از کسی یا جایی برای مطالعه می گرفتند و پس از استفاده به صاحبش برمی گرداندند. در برخی موارد کتاب ها را کرایه می دادند. برخی هم کتاب را می گرفتند و پس نمی دادند! این روش چنان بوده که در نکوهش آن اشعاری سروده شده است: کتابت می دهم اما بدان شرط که ساز و بوق و تنبورش نسازی اولین کتاب فروشی به صورت امروز در سال 1300 ش تاسیس شد. در آن تاریخ سبزوار دو بازار سر پوشیده به شکل بعلاوه داشت. بازار شرقی غربی و بازار شمالی جنوبی که در مرکز شهر یکدیگر را قطع می کرد. بازار شرقی غربی وقتی از مرکز شهر می گذشت به مسجد جامع می رسید.
روبروی مسجد جامع مغازه ای بود که از مغازه های اطراف یکی دو متر بلند تر بود، این مغازه نسبتا بزرگ که حکم سالنی را داشت متعلق به فردی به نام میرزا باقر روشن ضمیر بود که اولین و تنها کتابفروشی آن زمان در سبزوار به شمار می رفت.
روشن ضمیر همراه با کتابفروشی صحافی هم می کرد. سالن به طول ده متر و عرض چهار متر و پر از قفسه های کتاب بود. روشن ضمیر با قامت کشیده و ریش و عینک و با قبای بلند در جلو قفسه ها رفت و آمد و کتابها را جا به جا و مرتب می کرد.
فروشندگان کتاب پسرانش بودند. کتابها اغلب در موضوعات مذهبی، تاریخی، ادبی و عرفانی بود. کم کم کتب دیگر علمی، داستان و ترجمه هم بدان افزوده شد. پسرهای روشن ضمیر بعد ها تغییر شغل دادند و به شیشه بری و ساختن و فروختن آیینه روی آوردند.
چند سال بعد از تاسیس کتابفروشی روشن ضمیر یک کتابفروشی بزرگ دیگر در سبزوار تاسیس شد که موسس آن مرحوم حسین مجمع الصنایع به مشارکت مرحوم میرزا سلیمان صبوری بود.
اولین چاپخانه در سبزوار همراه با این کتابفروشی و توسط مجمع در جوار کتابفروشی دایر شد که به چاپ و نشر کتاب اشتغال داشت. این کتابفروشی تا سال 1332 دایر و محل اجتماع جوانان و روشنفکران بود.
در قضیه 28 مرداد 32 مانند بسیاری از اماکن دیگر، این کتابفروشی هم غارت شد. کمتر از نصف روز تمام دستگاه ها ی چاپ در هم شکسته و به بیرون ریخته شد و همه کتب خطی و چاپی به یغمارفت.
مجمع بعد از این حادثه با ناراحتی به گرگان رفت و شغل دیگری انتخاب کرد و حدود سی سال به سبزوار نیامد بعد از چند سال اقامت در گرگان به تهران رفت و همراه با فخرالدین حجازی انتشارات بعثت را راه اندازی نمود و تا آخر عمر در همین شغل باقی ماند.
بعد از این دو کتابفروشی قدیمی چند کتابفروشی دیگر در سبزوار قدیمی‌ ترند. : کتابفروشی های امینی، نقیبی، تاری زاده، رادفر ( اسراری)، نبئی، ابراهیمی، خانزاده( دکتر شریعتی)، آزموده، پرنده طلایی و ... از حدود سال 1347 به این طرف کتابفروشی های سبزوار رو به تزاید نهاد.
 اما متاسفانه برخی از این ها به دلیل مشکلات معیشتی و اجتماعی به لوازم التحریر فروشی و فروش کتب دانشگاهی روی آوردند.[1]

--------------------------------------------------------------------------------[1]منبع: کتابفروشی، به خواستاری ایرج افشار با همکاری عبد الحسین آذرنگ و دیگران، تهران، شهاب ثاقب، 1383 ،مقاله حسن مروجی، کتابفروشی های سبزوار، ص 591. این کتاب به مناسبت سالگرد بابک افشار منتشر شده است./روزنه