چه باشد جز غم و هجران نصیب ام
چرا از دستِ دل، من بی شکیب ام
چه شد آخر، چه آمد برسرِمن
که جز غم، کس نکوبد بر درِ من
همه با یارِ خویش، و من درگیر با خویش
میان بسترِ تنهائی و شبهای خاموش
چرا جز حسرت و هجران و دوری
نشد با من دمی، یک دل هم آغوش
به پندارم، نگاهی هم، نشان از ساغر ی باشد
که با لبخند زیبائی، گواه از رویِ دلبندی است
دریغا از همان یکدم، نظر سوی ام چه کس دارد
که من در بختِ غمناکم، بجز سایه نیاساید
به هر سایه ، بسانِ سایه اش همراه بودم
به هر گام ، از پی او، جان می سپُردم
چه شد آن سایه، آن همراهِ سردم
مرا بیند کنون در غم فسردم.....
شاپرک - 28 دیماه 1393