سلام
چند مسافر سوار شدند تا جنوب دژ، روبرو دبیرستان حجاب ، تق تق آروم زد رو سقف وانت و آروم گفت حساب میکنم تا اومدم حرفی بزنم رفت.چهار راه دبیرستان بهشتی پیاده شدم . غروب پدرم (ژاندارم قدیمی) از پاسگاه نمازگه (گلوگاه دالکی) شیفتش تمام شد در راه سمل بهم سر زد از تو صندوق عقب پیکانش کلی میوه و بادمجون و ...برامون آورد. عجب روزی ، با منیر شروع و با حضور غیر منتظره بابام تموم شد .فردا ظهربرگشتنی بارون می زد پیاده رسیدم جنوب دژ حجاب هم تعطیل شدند پارچه برزنتی جلو درب کنار بود و دخترا دسته دسته ،خیابون را سیاه کردن .از جنب پارک کوچک کتابام را رو سرم گذاشتم تا خیس نشم نرسیده به عکاسی روبرو دبیرستان حجاب دیدم منیر با یه دختر دیگه با یه پاکت عکس چاپ شده ظاهرا فیلم سی و شش تایی از عکاسی در آمدند روبرو شدیم شنیدم با اعتماد به نفس گفت هیچی نمیشه سلام رضا خواهرم هاجره . گفتم با خواهرشه پررو شده . زیر سایه بون اشاره کرد کتابت ، یه پاکت نامه گذاشت لای کتابم و گفت فردا ظهر هستی.بهتم زد گفتم باشه یه گوشه تو پاکت دیدم عکس منیر ،هاجر و بابام که داره قیلون می کشه ( ادامه دارد....)