...من به بی سامانی ، باد را می مانم . من به سرگردانی ، ابر را می مانم . من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم - سنگ طفلی ، اما ، خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر وسامانی من ، باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : " چه تهیدستی ، مرد !" ابر باور می کرد . من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگیـــنم...