دیشب خیلی گشنگی بهم فشار آورد
رفتم که یه نودل درست کنم
گفتم ازش بپرسم ببینم میخواد یا نه!
اما گفتم خودش خورده حتما نمیخواد
اونم وقتی درست کرد به من نگفت
رفتم تو آشپزخونه دیدم هی داره نیگام میکنه
دیدم گناه داره شاید بخواد و روش شه
گفتم نودل میخوری؟
گفت آره
منم یکم غذا داشتیم گرم کردم و سیب زمینی سرخ کردم نودلم آماده شد و خوردیم
بعدش تشکر کرد و من سفره رو جمع کردم رفتم دراز کشیدم
اومد ماچم کرد و منم یکم باش بدرفتاری کردم اما در نتیجه خوب پیش رفتم
مث همیشه کشش ندادم
هرچیزی که تو دلم بود و هرطور شد بهش گفتم
با اینکه حرفامو چند وقت پیشم زدم و تکراری بودن اما اون انگار براش تازگی داشت
تا 4 صب با هم حرف زدیم
نمیدونم نتیجش چی شد اما من که حالم خوبه و برام همین کافی بود او احساس خطر کنه
بدونه من دارم اذیت میشم و این خوب نیست!
اصلا هم خوب نیست
وقتی هم ازم پرسید تو از زندگیمون راضی نیستی و من سکوت کردم دیگه همه چی دستگیرش شد
دیشب قبل از آشتی قرص خوردم که بخوابم و قهر رو ادامه بدم اما از شدت گرسنگی خوابم نمیبرد
اما صب خیلی منگ بودم و نمیتونستم بیدار شم
همه زورمو زدم بیدار شدم و با هم صبحونه خوردیم
ناهارم رفتیم خونه مامان اینا
خوب بود امروز
البته همیشه همه جا روز اول آشتی خوبه
خدا کنه روزای بعدی همینطوری بمونه
امشبم که رفتیم شام خوردیم یه جای جدید باز شده بود
من قبلا رفته بودم و دیدم خوب نیست اما حاجی دوست داشت بره ببینه چه خبره
خلاصه خیلی بدتر از سری قبل بود و من حالم بد شد
:|
چیزامونم نخوردیم و زدیم بیرون و تا تونستیم از اونجا دور شدیم:دی
فعلا همینا!
نگرانم نباشین دوستام:*
+به دلیل اعتراضاتون اسم وبو برمیگردونیم سر جاش:))
لـاو یـو آل!
می توانید گوسفند باشید و گوسفند تر تا شما را گرگ ها بهتر بدرند...
می توانید ساده دل و خوش خیال باشید که همه چی را بسپر به کائنات و بخوابید...فقط کافی است به کتاب راز باور داشته باشی... آن وقت است که طوری به درون دره هل تان می دهند تا شاید دیگر جانی نماند و اثری هم ازتان یافت نشود !
می توانید ، گلی را دست بگیرید ، در صحرا قدم بزنید ، تمام بیابان را با افعی هایش فراموش کنید تا خوراک مارها و موش های صحرایی شوید...
در دورانی که رنج و عذاب و سختی دائما در حال گسترش است و روز به روز آمار جرم و جنایت در کشورهای منطقه افزایش می یابد ، می توانید رسانه های جمعی را خاموش کنید و فقط در اینترنت به دنبال صلح ، صحنه های قشنگ و گل های زیبا باشید...
می توانید ، گل تان را فقط آب دهید و دائما به خودتان دروغ های خوب بگویید که :
- مثبت فکر کن ! آفت وجود ندارد ! به طبیعت نباید آسیب بزنی ، از سم های دفع آفات استفاده نکن ...اون موجودات بیچاره هم باید زندگی کنن دیگه !
می تونی تمام گلهات را دائما مراقبت کنی و آب و کود بدی و تقدیمش کنی به موجودات گل و گیاه خوار ...انتخابت محترمه ....اما ..........................!
* بدان که به گوسفند بودنت ادامه دهی ، روزی تو گرگ نخواهی شد ! به ضحاکی مار به دوش تبدیل میشوی که خوراکت مغز جوانان شهر خواهد بود !
راه شناخت نور های آسمانی ، عارف بیشعور شدن و ساده دلانه خویش را همتای مولانا و مسیح و شیخ بوالحسن خرقانی دانستن نیست ! ... تو خودت هستی ! چرند نگو ! ادای کسی را هم در نیار !....
بترسید از اشخاصی که خودشان را با مطالعات عرفانی و اخلاقی خفه می کنند ، اژدهایی پنهان در کار است که روزی ممکن است بلعیده شوید و دیگر هم نتوانید به سادگی بیرون بیایید ...
بترسید از کسی که می گوید :
- دروغ بد است ! وای وای وای ، آدم خوب دروغ نمی گه ! قضاوت نکن !!!!
اینها ترسویان و دروغ گویانی هستند که مارها را پنهان کرده اند.....
-----------
در این دوران ، از در و دیوار صفحات فیس بوک مان گفته های قشنگ فیلسوفانی یافت می شود که یک صفحه از کتاب هایشان را خواندن ، شاید یک روز وقت برای تفکر بخواهد !
تازه با آنها می توانیم به همدیگر فحش هم بدهیم ! ما استاد به گند کشیدن همه چیز هستیم...
در این دوران با گسترش عجیب اطلاعات و دانشگاه ها ، از همیشه بی خردتر و بی سوادتر شده ایم !...
-----------
همه به دنبال نسخه های زود درمان و سه سوت شفا هستند ، بزرگ کننده ، کوچک کننده ، شفادهنده ، فراموش بخش ، عشق بخش ، غیر ارگانیک کش و ....
.....................
راه زندگی مشترک شده ، چند تا حرف کارشناسانهء صد من یه غاز....
راه شناخت نور رابطه ، در دستورات عجیب و غریب و کیلویی کتابهای فست فودی است ...
فراموش کردیم که مرگ هست ...طلاق هست ....رنج هست ...
کسی که در شروع زندگیش سعی می کند طلاق را فراموش کند ، خوش خیالی ساده دل است که حتما با طلاق مواجه خواهد شد ...شاید راه های دیگری مثل خیانت و طلاق های عاطفی را انتخاب کند ...کسی چه می داند ، هر کس نظریه ای برای زندگی دارد ...
کسی که می خواهد رابطه اش همیشه اوج آسمانها باشد و مجنون لیلی....حتما در خوابی خیالی گرفتار است ... تا پایان تلخ دیده نشود ، شیرینی معنایی ندارد ...
اما خبر بد =
خوبی ها همیشگی نیستند
و خبر خوب = بدی ها هم همیشگی نیستند...
واما واقعیت ...
= خامی ها همیشه خواهند بود ، پختگی هم خواهد بود ... اما خوش خیالی گویا بیماری بد همه گیری است ...
---------------------------------
تمام سعیم در این است که دروغ های تکراری را در کلاس هایم تحویل کسی ندهم ...
حقیقت این است که راه قطعیت یافته ای نیست ...
حقیقت این است که رنج همیشگی است ...
اما سلاح ما برای این نبرد :
- قدرت تحلیل و صداقت بی رحمانه است .
بسیاری معتقدند که شاد بودن قواعد مشخصی ندارد. اما با کمال احترام باید بگوییم که اینطور نیست و اگر هر روز این شعارها را ملکه ذهن خود کنید، لذت یک زندگی شاد را خواهید چشید.
1. سعی می کنم تحت هر شرایطی با دیگران مهربان باشم.
2. شکرگزاری را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
3. زندگی را بی هیچ افسوسی زندگی خواهم کرد.
4. اجازه نمی دهم چیزی به من تحمیل شود.
5. همیشه سعی می کنم ماجرا را از زاویه دیگری نیز بنگرم.
6. سعی می کنم خنده رو باشم.
7. به طور مداوم به اطرافیانم یادآوری می کنم که چقدر و چرا دوستشان دارم.
8. هر روز به ظاهر خود توجه می کنم، ظاهر خوب داشتن به من حس خوبی می دهد.
9. ظاهرم را همانطور که هست می پسندم.
10. تفاوت هایی که با دیگران دارم را می پذیرم.
11. بخشش را فراموش نمی کنم زیرا من شایسته صلح و دوستی هستم.
12. خودم را با دیگران مقایسه نمی کنم.
13. صرفنظر از سختی مسیر، از هدفم دست نمی کشم.
14. در میان افرادی می مانم که بخوبی با من رفتار می کنند. کسی که مرا دوست داشته باشد، به من آسیب نمی رساند.
15. باور می کنم که هر چیزی شدنی است و هیچ چیز غیر ممکن نیست.
16. زندگیم را صرف راضی نگه داشتن افراد نمی کنم.
17. احساسات و عقایدم را ابراز می کنم.
18. همیشه کاری که درست است را انجام می دهم حتی اگر برایم دشوار باشد.
19. هر شکست را یک تجربه آموزنده می دانم.
20. با اطرافیانم طوری رفتار می کنم که انتظار دارم با من رفتار شود.
21. همیشه خودم خواهم بود.
محسن سالاری، مجله رشد معلم 1385: از در شکسته ی کلاس دومی ها که وارد شدم ، پچ پچ بچه ها شروع شد که : «آقا معلم آمد .» نگاه ها ، کنجکاوانه ، به پوشه ی قرمز رنگ دست من خیره شده بود . باران شدیدی می بارید و هوا بد جوری سرد بود. به بخاری قدیمی گوشه ی کلاس نگاه کردم ، با آن شعله ی بی رمق ، خودش را هم نمی توانست گرم کند ، چه رسد به این کلاس مرطوب و یخ زده که چهل تا بچه ، دائم ، شیر نفتش را کم و زیاد می کردند . مثل همیشه ، پشت میز سربی و رنگ و رو رفته ی کلاس و روی صندلی ای که به تازگی ، آقای روستایی ، خدمتگزار مدرسه ، پایه ی آن را برای دهمین بار جوش داده بود ، نشستم و گردهای گچ روی میز را فوت کردم . بعد هم سرفه و گذاشتن دفتر و پوشه روی میز . مبصر کلاس ، با اشاره ی من ، اسامی دانش آموزان بی انضباط را که جلو اسم بعضی از آن ها چند ضربدر کوچک و بزرگ خود نمایی می کرد و لابد از قبل با آن ها خرده حسابی داشت ، به آهستگی پاک کرد و در جای خود نشست . ورقه های امتحان نوبت اول ، از لای پوشه ، سرک می کشیدند و بچه ها آرام تر از همیشه ، انگار که منتظر حکم زندان خود هستند ، عین مجسمه ، روی نیمکت ها نشسته بودند و تکان نمی خوردند . در حال جمع و جور کردن اوضاع قاراشمیش دفتر کلاس بودم که اکبر عمادی ، با آن هیکل چاق و شال گردن پهنی که دور گردن انداخته بود ، خودش را تکانی داد و زورکی از پشت میزش بلند شد و گفت:...........
بشینم ترک دوچرخه داداشم
4 فصل بستنی بخورم
بارون زیادی بباره خشکسالی نشه
همیشه غذای خونه بخورم
امروز عشقم دعوتم کته
شهرم تو لیگ برتر تیم داشته باشه
با داداشم برم مغازه پاستیل بخرم
همیشه سبزی تازه سر میز باشه
غافلگیر شم با کارای خوب
دوغ سر سفره باشه
خواهرم معدل الف بشه
راز دست پخت مامانمو کشف کنم
خوراکی های بقیه رو بخورم
تلوزیون خونمون 4 تا کنترل داشته باشه
داداشم دوماد شه
یه هارد 8 ترا بایتی داشته باشم
این مطلب اختصاصی « 98 پست » است و کپی از آن مجاز نیست ( لطفا کپی نکنید )