گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

گلچین مطالب فارسی

گلچین مطالب فارسی، دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس جدید، دانلود عکس، بیوگرافی، اخبار ورزشی

مشروح سخنان رضایی در برنامه زنده تلویزیونی: فتنه ۸۸ اولین فتنه انقلاب نبود آخری هم نیست...

مشروح سخنان رضایی در برنامه زنده تلویزیونی:
فتنه ۸۸ اولین فتنه انقلاب نبود آخری هم نیست/ حماسه ۹ دی را نباید فراموش کرد/تلاش کردم هاشمی را به تنفیذ احمدی‌نژاد بیاورم اما به شمال رفته بود

حرفم این است که فتنه سال 88، اولین فتنه نیست و نبوده. حماسه نهم دی ماه نیز اولین حماسه ملت نیست. البته نه فتنه 88 و نه حماسه 9 دی نباید فراموش شود.

خبرگزاری فارس: فتنه ۸۸ اولین فتنه انقلاب نبود آخری هم نیست/ حماسه ۹ دی را نباید فراموش کرد/تلاش کردم هاشمی را به تنفیذ احمدی‌نژاد بیاورم اما به شمال رفته بود
 

تَرَشحــــــــــآت مَـــــنــﮧ ضَربــﮧ مَغزﮮ 1

سلام تکست جونم اومدم برا درد دودل غیراز تو دوستی ندارم خب دیگه مث همیشه ساکت حاضری تا ترشحات خونی مغز وقلبمو بریزم روی پیجت

امروزم مث همیشه یه روز تکراری مزخرف کسل کننده اما با یه تفاوت! ویروس چند شخصیتیم روز به روز عود میکنه مثل یه غده سرطانی ... باز یاد گذشته افتادم : پارسال ....(بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت خخخخ یهو اومد سولی ) به بهانه طراحی با دوستم " اسمشو مستعار میزارم" مریم از مامانی اجازه گرفتم رفتیم کتابخونه عمومی مام که اصن بچه درسخون خخخخ رسیدم دم در کتابخانه یه پوف بلندی کشیدم بیا ببین ...توافکار خودم

 ـمردشور اون قیافه شتریت رو ببرن د اخه کدوم گوری موندی

 از پشت سرم صدای شیطون مری

 – اولا قیافه خودت شتریه بیشور نکبتم اون ....

سریع برگشتمو تو چشاش براق شدم

با این قیافه  جوابمو داد

-اونــــــــــ اقای x

یکی تو کله اش زدم با هم خندیدیم  هردومون باهم از در وارد مکان مطالعه کتابخونه شدیم رفتیم و جای همیشگیمون گوشه ی دیوار نشستیم پا ورقی کوچیکمو در اوردم شروع ب نوشتن کردم

 + مری جونم خوشگلم؟؟؟

 پاورقی رو گرفتم جلو صورتش تا بخونه برای تبادل ارتباط تنها راهمون بود باید سکوت کتابخونه رو رعایت میکردیم سریع پاورقی رو از دستم گرفت شروع کرد به نوشتن بعد جلو صورتم قرار داد

-زهره خبریه؟باز کدوم گوری میری؟؟؟؟ من نمیزارما خودت میدونی من با امیر تنهایی نمیرمــــ

 وقیافه خوشمل من اون لحظه

 + مری بی انصافیه خو تو برو پی عشخو حالت منم...

نوشت – اه اه چندش قیافتو اوووونجوری نکن باشه حالـــاااا

یه لبخند ژکوند  تحویلش دادم از کتابخونه زدیم بیرون با اینکه نگرانش بودم اما فرشید رو کجای دلم میزاشتم یه ماااچ گنده  از لپش برداشتم بهش گفتم که هر ده دیقه یه بار اماربده بهم لبخندگرممو بروش پاشیدم محکم بغلم کرد و رفت به اون طرف خیابون سوار 206 نقره ای امیر بی افش شد در حین حرکت برام بوق زد دستی براشون تکون دادم بلافاصله گوشیمو در اوردم به فرشید اس دادم که دارم میام قرارمون یکم بالاتر از کتابخونه بود تا کسی ما رو نبینه هوای اوایل دی ماه یک سوزخاصی داشت دستمو تو جیبم کردم با کشیدن پوف بلندی حرکت کردم سرم پایین بود دیدم یه نفر جلوم روم ایستاد از کفشاش فهمیدم که فرشید سرمو بلند کردم از اون لبخندای مخصوص به روش پاشیدم اولین بار بود از نزدیک باهام ملاقات داشتیم بعد یک ماه دوستی .تو افکارم خوطه ور بودم چهرشو تجزیه میکردم من کمی پایین تر از شونه هاش بودم قدش به 175 میخورد اندامش نسبتا پر ..پوستی گندمی چشمای سیاه با حالت معمولی وبینی نرمال ولب های کوچولو وموهای ساده سیاه در کل قیافه بامزه ای داشت  خب برا یه پسر 23 ساله نظامی خوب بود همینجور غرق بودم متوجه نشدم که دستشو جلوم گرفته سریع ب خودم اومدم اول نگاهم به دستش کشیده شد بعد ب چشماش.. یه برق خاصی داشت اون موقع میگفتم این برق عشقه اما.... اخمامو تو هم کردم با لحنی جدی

-فرشید انتظار نداری که من باهات دست بدم

به وضوح دیده شد که چهره اش تغییر حالت داد با لحنی قاطع وچشمای که رگ های قرمز داشت پدیدار میشد

-زهـــ ره تو زن منی اینو بفهم

دهنمو باز کردم که بگم اره یه حرفایی بین من تو هس اما ما شرعی محرم نیسیم حرف دلم در واقع این بود "من که مطمئن نیستم باهام تا اخرش میمونی هرچقدرهم من دوست داشته باشم اما تا حالا پاک موندم نمیخوام دسم به دست پسری از تبار غریبه ها بخوره " امازکی خیال باطل حتی نزاشت یه کلمه حرف بزنم سریع دستمو گرفت با حرص وعصابنیت تمام منو کشون کشون دنبال خودش برد انداخت تو ماشین هنگیده بودم اولین قرار ملاقات چی فکر میکردم چی شد اصن این ماشین کی بود

.... ادامه دارد

زندگینامه شهید نادر مهدوی [ از تولد تا شهادت ]

● زندگینامه شهید نادر مهدوی :

✍ تولد : اسم شناسنامه‌ای برادرم نادر می باشد" اما مادرم در خانه به خاطر عشقی که به آقا اباعبدالله(ع) داشت، حسین صدایش می‌زد!

✍ تغییر نام خانوادگی : برادر شهید در باره تغییر نام خانوادگی شهید‌ می‌گوید: «این مربوط به سال ۱۳۶۵ می‌شود. ایشان خیلی دنبال این رفت که برای شهرت بصریا، یک ریشه و عقبه‌ای پیدا کند. راستش ما ربطی هم به بصرة عراق نداریم و این فامیل، به اصالتمان هم دخلی ندارد. خـلاصه وقتی دست نادر به جایی نرسید، تصمیم گرفت شهرتش را تغییر دهد. من قبلاً شهرتم را به شهرت مادری‌ام[فقیه] تغییر داده بودم. شهید " خودش رفت، اقدام کرد و درخواست داد و به دلیل ارادت خاصی که به حضرت مهدی,عج, داشت، شهرتش را مهدوی گذاشت.» 

✍ تحصیلات : او تحصیلات ابتدایی را در دبستان« زائرعبّاسی » آغاز کرد و با موفقیّت به پایان رساند. در سال دوم دبستان بود که به مکتب رفت و قرآنِ کریم، را نزد آقای علی فقیه خــتم نمود. در همین سال بود که خانوادة وی از روستای نوکار "، به روستای بحیری " مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. شهید، پس از اتمامِ تحصیلات ابتدایی، در مدرسة راهنمایی ادب خورموج* ثبت‎نام کرد و علاقه‎مندانه به ادامة تحصیل پرداخت.

در این زمان، مبارزات انقلابی ملت ایران به اوج خود رسیده بود" شهید مهدوی، ضمنِ اهتمام به تحصیل، تمامی رخدادهای نهضتِ انقلابی را کنجکاوانه جویا می‎شد. مشکلاتِ اقتصادی،دوریِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعالیت‌های پیگیر و گستردة انقلابی، سبب شد تا شهید، در پایة دوم راهنمایی به‎ناچار، ترکِ تحصیل نماید.

✍ اشتغال و فعالیت های انقلابی : پس از ترک تحصیل، به جهت سامان‎بخشی به وضع معیشتی خود و کمک به والدینش، در مغازه ای که از ملکِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به کار شد و در کنار کار ، فعالیت‌های انقلابی خود را نیز کماکان دنبال کرد. انقلاب که پیروز شد او در تاریخ ۵/۹/۵۸ به عنوان بسیجیِ ویژه، به عضویت بسیج درآمد و از آن تاریخ تا زمان شهادت، تمام زندگی خود را مصروفِ تحقّق اهداف والای اسلام نمود. با شروعِ جنگِ تحمیلی، کار را رها کرد تا عملاً هیچ ‎مانعی در راه فعالیت‌های ایشان در مسیر خدمت به نهالِ نوپای انقلاب اسلامی، وجود نداشته باشد. 

از همین‎رو با عزمی مصمّم به خانواده‎اش گفت: «با وقوع جنگ تحمیلی عراق علیه میهن اسلامی‎مان ایران، من دیگر حاضر به ادامة فعالیت در مغازه نیستم و به هر طریقی شده باید وارد عرصة خدمت در جبهه‎های جنگ شوم.» در این هنگام، او نوجوانی هفده‎ساله بود. پس از آنکه اولین کاروان رزمندگان اسلام از شهرستان دشتی، آمادة اعزام به بوشهر، جهت گذراندن آموزش نظامی شد، شهید مهدوی اصرار فراوانی داشت که در این کاروان، حاضر باشد اما به دلیل کوچکی سن، از حضور او ممانعت به عمل آمد. برادر ایشان حاج‎حسن فقیه* در زمرة اولین کاروان رزمندگان اعزامی, به نیروگاه اتمی بوشهر جهت گذراندن دوره آموزشی جبهه بود. شهید نادر، در طی مدتی که برادرش در بوشهر آموزش می‎دید، همواره به دیدنش می‎رفت و در برخی از کلاس‌های آموزشی حضور می‎یافت و با تمامِ وجود، به انگیزة کسب توانمندی جهت دفاع از کیان نظام اسلامی، به فراگیری فنونِ نظامی، همت می‎گماشت. 

✍ استخدام در سپاه : شهید «مهدوی»به دلیل اشتیاقِ زیادی که به پوشیدن لباس مقدّس پاسداری داشت، در صدد استخدام در نهاد انقلابی سپاه برآمد و در مورّخة ۱/۲/۱۳۶۰ رسماً در این نهاد مقدس، استخدام گردید. در این تاریخ، او به پادگان آموزشی شهید عبدالله مسگرِ شیراز اعزام شد و آموزش اولیة پاسداری را در این پادگان، گذرانید. پس از آن، به عنوانِ اولین مأموریت، پس از کسب افتخار پاسداری، در مورّخة ۲۱/۵/۱۳۶۰ به تهران اعـزام شد و تا تاریخ ۲۰/۷/۱۳۶۰ در جهت مبارزة با گروهک منافقینِ" خدمات شایانی را به انجام رسانید.

✍ اعزام به جبهه :  ..................✍ جزئیات و نحوه ی شهادت شهید مهدوی و ویژگی های اخلاقی ایشان" در ادامه ی مطلب ...  http://www.gezderaz100.blogfa.com

رد کردن توپ(ایستاده)

نام بازی: رد کردن توپ(ایستاده)

اهداف:

همکاری و تعاون، تقویت عضلات کمر و بهبود سرعت

تعداد بازیکنان:

10 تا 40 نفر

سن بازیکنان:

7 تا 9 سال

محوطه بازی:

فضای سرپوشیده

وسایل مورد نیاز:

به تعداد هر گروه یک توپ

شرح بازی:

بازیکنان را به گروه های مساوی تقسیم کرده و به ستون آنها را ردیف می کنیم.

به هر گروه می گوییم به فاصله ی نیم متر از هم فاصله بگیرند و سپس توپی را به اولین نفر هر گروه می دهیم که آنها باید به ترتیب از بین پا آن را به نفر پشت سر برسانند و نفر بعد نیز باید توپ را از بالای سر خود به نفر قبل بدهد و همین روال ادامه میابد تا به نفر آخر برسد، حال نفر آخرباید با سرعت به اول ستون منتقل شده و بازی را دوباره تکرار کنند تا اینکه بعد از جابجایی بازیکنان نوبت به اولین نفری که بازی را شروع کرده برسد و در اینجا بازی تموم می شود.

هر تیم زودتر بتوانند بازی را تمام کنند برنده هستند.

تاریخچه کتابفروشی درسبزوار

کتابفروشی به صورت امروز تا سال 1300 ش در سبزوار وجود نداشت. مردم برای مطالعه از کتابخانه های عمومی استفاده می کردند. کسانی که توانایی مالی داشتند و علاقه مند بودند کتاب متعلق به خودشان باشد، با امانت گرفتن کتاب، از روی آن نسخه برداری می کردند و در کتابخانه شخصی خود نگهداری می کردند. برخی که منظورشان تنها مطالعه کتاب بود، کتاب را از کسی یا جایی برای مطالعه می گرفتند و پس از استفاده به صاحبش برمی گرداندند. در برخی موارد کتاب ها را کرایه می دادند. برخی هم کتاب را می گرفتند و پس نمی دادند! این روش چنان بوده که در نکوهش آن اشعاری سروده شده است: کتابت می دهم اما بدان شرط که ساز و بوق و تنبورش نسازی اولین کتاب فروشی به صورت امروز در سال 1300 ش تاسیس شد. در آن تاریخ سبزوار دو بازار سر پوشیده به شکل بعلاوه داشت. بازار شرقی غربی و بازار شمالی جنوبی که در مرکز شهر یکدیگر را قطع می کرد. بازار شرقی غربی وقتی از مرکز شهر می گذشت به مسجد جامع می رسید.
روبروی مسجد جامع مغازه ای بود که از مغازه های اطراف یکی دو متر بلند تر بود، این مغازه نسبتا بزرگ که حکم سالنی را داشت متعلق به فردی به نام میرزا باقر روشن ضمیر بود که اولین و تنها کتابفروشی آن زمان در سبزوار به شمار می رفت.
روشن ضمیر همراه با کتابفروشی صحافی هم می کرد. سالن به طول ده متر و عرض چهار متر و پر از قفسه های کتاب بود. روشن ضمیر با قامت کشیده و ریش و عینک و با قبای بلند در جلو قفسه ها رفت و آمد و کتابها را جا به جا و مرتب می کرد.
فروشندگان کتاب پسرانش بودند. کتابها اغلب در موضوعات مذهبی، تاریخی، ادبی و عرفانی بود. کم کم کتب دیگر علمی، داستان و ترجمه هم بدان افزوده شد. پسرهای روشن ضمیر بعد ها تغییر شغل دادند و به شیشه بری و ساختن و فروختن آیینه روی آوردند.
چند سال بعد از تاسیس کتابفروشی روشن ضمیر یک کتابفروشی بزرگ دیگر در سبزوار تاسیس شد که موسس آن مرحوم حسین مجمع الصنایع به مشارکت مرحوم میرزا سلیمان صبوری بود.
اولین چاپخانه در سبزوار همراه با این کتابفروشی و توسط مجمع در جوار کتابفروشی دایر شد که به چاپ و نشر کتاب اشتغال داشت. این کتابفروشی تا سال 1332 دایر و محل اجتماع جوانان و روشنفکران بود.
در قضیه 28 مرداد 32 مانند بسیاری از اماکن دیگر، این کتابفروشی هم غارت شد. کمتر از نصف روز تمام دستگاه ها ی چاپ در هم شکسته و به بیرون ریخته شد و همه کتب خطی و چاپی به یغمارفت.
مجمع بعد از این حادثه با ناراحتی به گرگان رفت و شغل دیگری انتخاب کرد و حدود سی سال به سبزوار نیامد بعد از چند سال اقامت در گرگان به تهران رفت و همراه با فخرالدین حجازی انتشارات بعثت را راه اندازی نمود و تا آخر عمر در همین شغل باقی ماند.
بعد از این دو کتابفروشی قدیمی چند کتابفروشی دیگر در سبزوار قدیمی‌ ترند. : کتابفروشی های امینی، نقیبی، تاری زاده، رادفر ( اسراری)، نبئی، ابراهیمی، خانزاده( دکتر شریعتی)، آزموده، پرنده طلایی و ... از حدود سال 1347 به این طرف کتابفروشی های سبزوار رو به تزاید نهاد.
 اما متاسفانه برخی از این ها به دلیل مشکلات معیشتی و اجتماعی به لوازم التحریر فروشی و فروش کتب دانشگاهی روی آوردند.[1]

--------------------------------------------------------------------------------[1]منبع: کتابفروشی، به خواستاری ایرج افشار با همکاری عبد الحسین آذرنگ و دیگران، تهران، شهاب ثاقب، 1383 ،مقاله حسن مروجی، کتابفروشی های سبزوار، ص 591. این کتاب به مناسبت سالگرد بابک افشار منتشر شده است./روزنه